مردی بر لبه پرتگاهی راه می رفت. پایش لغزید و داشت سقوط می کرد. ناگهان با دستانش شاخه کوچک گیاهی را گرفت. اما خیلی زود فهمید آن شاخه آنقدر کوچک است که نمی تواند او را نگه دارد. پس سرش را بالا گرفت و فریاد زد: کسی آن بالا نیست؟ کسی گفت: من هستم. مرد گفت: تو کی هستی؟ او گفت: من خدا هستم. مرد گفت: خدایا نجاتم بده من دارم سقوط می کنم. خدا گفت: آیا به من اعتماد داری؟ مرد گفت: بله. خداوند گفت: پس آن شاخه درخت را رها کن. مرد کمی سکوت کرد وسپس فریاد زد: کس دیگری آنجا نیست؟!